سهراب سپهری در رابطه با « مرگ» به چشم اندازی دست یافته است که ویژه، غبطه انگیز، و به شدت زیباست.

او در پایه ای از رشد و تعالیِ وجودی قرار گرفته که می تواند مجموعِ فرآیند زندگی را دوست بدارد و با همه چیز جهان، بر سرِ مهر و آشتی باشد. چرخه ی زندگی و مرگ که از پیشانی هستی نازدودنی است و هیچ موجودی را گریز وگزیری از آ ن نیست، برای سپهری، پذیرفته شده و مطبوع است. بلوغ و پختگی و تعالی می خواهد که آدمی بتواند هستی را با همه ی ابعاد ناگزیرش در آغوش بکشد و دوست بدارد.

بنگرید که سپهری با چه لحنی از مرگ پدرش سخن می گوید:

«پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف، 

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی، 

پدرم پشت زمان ها مرده است.

پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،

مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.

پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند.»

در این تصویر هیچ خبری از اعتراض و زشتی دیده نمی شود. واژه های استفاده شده که مرگ پدر را همراهی می کنند، جملگی طنین مثبت و ضرباهنگ دلنشینی دارند.  مرگ پدر در مجاورت چلچله ها و برف و مهتابی روی داده است. مرگِ پدر نه تنها جهان را در چشم انداز شاعر تیره نمی کند بلکه بر لطافت روح او می افزاید و این درست عکسِ حالتی است که برای بیشنیه ی آدمیان روی می دهد. غالباً پس از هر مرگی چهره ی هستی در نگاه ما خشن و رنگ باخته می شود. اما سپهری می گوید در زمان مرگ پدرم، آسمان آبی بود و خواهرم زیباتر شده بود. حتا پاسبان ها که در مواقع عادی، هیچ نشانی از شاعرانگی ندارند و دیدارشان تداعی گر خشونت و شدت و زمختی است؛ به ناگهان در نگاه سپهری، شاعر می شوند. پاسبان ها همان پاسبان های هر روزینه اند، اما این نگاه سپهری است که مرگ، آن را سوهان زده ولطیف تر کرده است.

سپهری در شعری دیگر هم روایتی مشابه از مرگ ارائه می کند:

«یک نفر دیشب مرد

و هنوز، نان گندم خوب است.

و هنوز، آب می ریزد پایین، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،

برف بر دوش سکوت

و زمان روی ستون فقرات گل یاس.»

اتفاق مردنِ یک انسان، به سادگی گزارش می شود. انگار اتفاق خاص و غریبی نیفتاده است. هستی همان هستی است و با همان جذابیت سابق و دلربایی پیوسته اش. مرگِ یک انسان که جزئی از فرآیند زندگی است، زیبایی ها و جذابیت های هستی را در چشم شاعر که حقیقتاً به زندگی «آری» گفته است، کم نور نمی کند. یک نفر دیشب مُرده است اما عطرِ نان گندم و ریزش آب و نوشیدن اسب ها و جریان قطره ها و سکوتِ برف و یاس ها، هنوز هستند. زندگی خاتمه نیافته است. زیبایی ها همچنان حضور دارند و چشم شاعر را سرشار از شعف می کنند.

سپهری به نیکی آموخته بود که « مرگ» گر چه در رابطه با فردِ خاصی که آدم به او دلبستگی دارد، غم انگیز و تلخ است، اما در کلیتِ زندگی وجودی بایسته دارد و فقدانش، خلأیی جبران ناپذیر بر جای می نهد.

می گوید:

« و اگر مرگ نبود

دست ما در پی چیزی می گشت.»

شاید این تعبیر ، یکی از نغز ترین حرف هایی است که در باب مرگ زده شده است. به راستی اگر  زندگی و بازیگران آن- مرادم همه ی عناصر زنده و تپنده ی آن است- ارج و قدری دارند، وامدار حضور مرگ هستند. مجال محدود زندگی و فرصتِ کوتاه دیدن و دیده شدن که مرگ ضامن آن است، اینسان زندگی را پر شکوه و خیره کننده کرده است.

آندره ژید ، نویسنده ی قرن بیستمِ فرانسوی،  درخشش لحظه های زندگی را بر زمینه ی تاریک مرگ ممکن می بیند و می نویسد:

«آیا سرزمین زیبایی را که از آن می گذری خوار می شماری و ناز و نوازش های فریبنده اش را از خود دریغ می داری؟ چون می دانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟ هر چه عبور سریع تر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هر چه گریزت شتابزده تر، فشار آغوشت ناگهانی تر! چرا من که عاشق این لحظه ام، آنچه را می دانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری درآغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار، شتاب کن! بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانه عطری ندارد.

اندیشه ای نه چندان استوار درباره ی مرگ سبب شده است که برای کوچک ترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمی یابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینه ی تیره و تار مرگ قرار نمی گرفت نمی توانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟.... اگر می دانستی، ای اندیشه ی ازلی جلوه ها، که انتظار نزدیک مرگ چه بهایی به هر لحظه می بخشد!» 

سپهری عمیقاً دریافته بود که مرگ گر چه به ظاهر با زندگی بر سر ستیز است و حضورش نافیِ زندگی است، اما کلّیتِ بودنش زندگی را گران بها و خواستنی می کند. غیابِ مرگ، همان و غیبتِ زیبایی، همان.

سپهری می گوید:

«و نترسیم از مرگ 

(مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذاتِ شبِ دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان.

مرگ در حنجره ی سرخ - گلو می خواند.

مرگ مسئولِ قشنگی پر شاپرک است.

مرگ گاهی ریحان می چیند.

مرگ گاهی ودکا می نوشد.

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.

و همه می دانیم 

ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است.»

مرگ، پشتوانه ی زیبایی پر شاپرک است. و دقیق ترین تعبیر شاید همین تعبیر شاعر باشد که می گوید:

« ریه های لذت، پُرِ اکسیژن مرگ است.»

 ریه های لذت با اکسیژن مرگ کار می کنند. اگر اکسیژن مرگ  در سپهرِ زندگی نباشد، زندگی ابعاد لذت بخش و مجذوب کننده ی خود را از دست می دهد. تصور کنید که شما را به جزیره ای ببرند و بگویند تا پایان عمر  در آن سکونت خواهید داشت، قطعا در چنین موقعی کشفِ زیبایی های این جزیره را به تعویق می افکنید. تا چه برسد وقتی که بدانید تا بی نهایت زمان در آن جزیره خواهید بود. کوتاهی فرصت است که ماجراجویانه ما را به کشف ابعادِ سحّار زندگی می کشاند.

رابنیدرانات تاگور، شاعر نام آشناو بزرگ هندوستان نگاهی متناظر با چشم انداز سپهری دارد. می گوید مرگ هم بخشی از فرآیند زندگی است و کسی که زندگانی را دوست دارد، مرگ را هم دوست خواهد داشت:

« مرگ

به گونه‌­ی زادن

از آنِ زندگی است.

راه رفتن در برداشتن قدم است

همان گونه که در پائین گذاشتن آن است»

یا می گوید همچنان که پاییز که فصلِ مرگِ برگ هاست زیباست، مرگ هم می تواند زیبا انگاشته شود.

«بگذار زیبا باشد

زندگی،

مثل گلهای تابستان

و مرگ،

مثل برگهای پاییز!»

و مرگ را به چشمه ای مانند می کند که آب راکد و آرام زندگی را به چین و خروش و تلاطم می افکند. حضور مرگ به مثابه ی حضور یکی چشمه ی جوشان در کنار آبِ آرام زندگی است.

«چشمه مرگ

آب آرام زندگی را

به چین و شکن می اندازد.»

این مختصر تنها گلگشتی بود در نگاه بلند و غبطه انگیز سپهری و نشان دادنِ مشابهت آن با چشم انداز رابیندرانات تاگور که هر دو به مرگ از منظری جمال شناسانه نگریسته اند و کلیتِ آن را به مثابه ی امری که ضامنِ خروشِ زندگی و افسونگریِ آن است پذیرفته و دوست داشته اند.

 

-----------

منابع:

1. مائده‌های زمینی و مائده های تازه، آندره ژید، ترجمه ی مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر، چاپ ششم، 1390

2. ماه نو و مرغان آواره، رابیندرانات تاگور، ترجمه ع. پاشایی، نشر ثالث، چاپ اول، 1389

3. هشت کتاب، سهراب سپهری، تهران، انتشارات مجید، 1389